حسن حکیم
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی
شهر یا استان یا منطقه: افسانههای کردی
منبع یا راوی: م. ب. رودنکو
کتاب مرجع: افسانههای کردی - ص ۱۶۴
صفحه: ۷۵ - ۷۹
موجود افسانهای: لکلکی که تبدیل به آدم میشود
نام قهرمان: حسن حکیم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: یک شیخ/ حکیم
نام ضد قهرمان: nan
از افسانههایی است که «ساختار قصه در قصه» دارند. در این گونه قصهها، چند قصه کوتاه در خط کلی داستان به یکدیگر پیوند میخورد و قصه اصلی را میسازد. آنچه در این گونه روایات مشترک است اینکه گشودن هر رازی به حل معمایی دیگر احاله میشود. روایت «حسن حکیم» در کتاب «افسانه های کردی» ضبط شده و خلاصه آن چنین است.
پادشاهی بود پسری داشت. این پسر هفت سال بود که به بیماری سختی مبتلا بود و همه طبیبان از درمان او عاجز شده بودند. پادشاه روزی شنید که حکیمی هست به نام حسن و میتواند همه دردها را درمان کند. از هر کس سراغ او را گرفت کسی نشانی از او نداشت. پادشاه دو جوان از نزدیکان خود را مأمور کرد بروند و همه جا را بگردند، حسن حکیم را پیدا کنند و به آنجا بیاورند. جوانها راه افتادند. رفتند و رفتند اما از هر کس سراغ حسن حکیم را میگرفتند، کسی او را نمیشناخت. به شهر جزیره رسیدند. رفتند حمام تا ریششان را که خیلی بلند شده بود بتراشند. دلاک دید غریبه هستند. پرسید از کجا میآیند و به کجا میروند. جوانها به میعادگاه رفتند. دلاک آنها را با خود به مقبرهای برد. در آنجا دستهایش را به هم زد و گفت: یا شیخ عدی (مؤسس فرقه عرفانی عدویه که میان کردان در قرن ششم ه نفوذ فراوان داشته، گردان پیرو این فرقه خویشتن را یزیدی مینامند. یزیدیه تنها مذهب جهان است که کس را بدان راه نیست و بیگانه را نمیپذیرند. مذهب یزیدیه التقاطی است از اسلام و زرتشتیگری و مسیحیت و یهودیت. مقبره شیخ عدی زیارتگاه یزیدیان است و در شمال عراق (لاش) واقع میباشد.) مقبره گشوده شد. آنها داخل شدند و وارد اطاق باشکوهی گشتند. میان اتاق روی یک سکو مردی نشسته بود. دلاک در مقابل او زانو زد جوانها نیز چنان کردند. دلاک گفت: درود بر تو ای حسن حکیم! مرد پرسید: چه مشکلی دارید؟ یکی از جوانها علت آمدن خود را گفت. حسن حکیم گفت: شما به شهر خود برگردید من هم میآیم. دو جوان از دلاک تشکر کردند، خواستند به او زر بدهند امّا او گفت که نیازی ندارد و از نظر ناپدید شد. وقتی جوانها به شهرشان بازگشتند، دیدند حسن حکیم زودتر از آنها رسیده و کنار پادشاه نشستهاست. حسن حکیم را پیش بیمار بردند. حکیم گفت: یک ورق کاغذ اعلا برایم بیاورید. پادشاه به یکی از نوکرانش گفت: به دکان بوزینه برو و یک کاغذ اعلا بگیر. حسن حکیم هم با نوکر رفت. به دکان بزرگی رسیدند که پر از کالا و فروشنده آن یک بوزینه بود. صاحب دکان کناری نشسته و از جایش تکان نمیخورد. بوزینه همه کارها را انجام میداد. شب که شد صاحب دکان طنابی به گردن بوزینه انداخت آن را برد توی حیاط و یک کتک مفصل به او زد. بعد دنبال خودش کشید و برد. حسن حکیم دنبالشان رفت و شب را مهمان صاحب دکان شد. برای حسن حکیم غذا آوردند. گفت: تا راز این بوزینه را نگویی دست به غذا نمیبرم. مرد گفت: چند خانه آن طرفتر صاحب سگ سیاه زندگی میکند. اگر او داستان آن سگ را برایت گفت، من هم حکایت بوزینه را برایت میگویم. حسن حکیم رفت به خانه صاحب سنگ و مهمان او شد. دید در بهترین جای اتاق و روی هفت بالش، سگ سیاهی نشسته و زنجیر طلایی به گردن دارد. صاحب خانه برای حسن، خوردنی آورد. حسن گفت: تا داستان این سگ را برایم نگویی دست به خوردنی نخواهم زد. صاحبخانه گفت: نزدیک خانه من قاضیای منزل دارد. اگر او داستان خود را برای تو گفت من هم سر گذشتم را میگویم. حسن حکیم رفت در خانه قاضی. در همین موقع قاضی از خانه بیرون آمد و شاد و خندان و رقصان رفت به طرف مناره، از آن بالا رفت و تا غروب مشغول مناجات و دعا شد. و بعد گریه کنان پایین آمد و به طرف خانهاش راه افتاد. حسن حکیم مهمان او شد و از او خواست که حکایت کار خود را برایش تعریف کند. قاضی گفت: در این نزدیکی مرد نابینایی زندگی میکند. اگر او داستان خود را برای تو تعریف کرد، من هم حکایت کار خودم را به تو میگویم. حسن حکیم به خانه مرد نابینا رفت، دید آنجا پر از مهمان است. سراغ مرد نابینا را گرفت. گفتند آنجا روی پل ایستاده و گدایی میکند. حسن حکیم به طرف او رفت. دید پول جمع میکند. شب که شد سه سکه لب شکسته از توی کیسه درآورد و بقیهاش را ریخت روی زمین. مردم پولها را برداشتند. مرد نابینا به خانهاش رفت. حسن هم به دنبالش رفت و شب را مهمان او شد. دید مرد نابینا رفت نشست روی خاک و گِلی که گوشه اتاق ریخته شده بود. حسن از او خواست حکایتش را بازگو کند؛ نابینا گفت: برادری داشتم که پادشاه بود، روزی میخواست به سفر حج برود. پادشاهی را به من سپرد و رفت. من به مردم ظلم کردم و آنها را فقیر و بیچاره کردم. وقتی برادرم از سفر حج برگشت و آن وضع را دید مرا نفرین کرد که: الهی از هر دو چشم نابینا شوی و جایت میان خاک و گل باشد و روزیات بیشتر از سه سکه سیاه لب شکسته نباشد. همینطور هم شد و من به این روز که میبینی افتادم. اکنون دوازده سال است که کور شدهام. حسن حکیم گفت تو دیگر به اندازه کافی عذاب کارهایت را کشیدهای، بعد دعایی خواند و مرد بینا شد. حسن حکیم از آنجا به خانه قاضی رفت. داستان مرد نابینا را گفت. قاضی تعریف کرد که: من هر روز برای دعا و مناجات بالای مناره میرفتم. روزی لکلکی کنار من نشست و منقارش را روی شانه من گذاشت، من حین مناجات او را نوازش میکردم وقتی خواست پرواز کند پاهای او را گرفتم، او مرا برد و برد. (من از ترس چشمهایم را بستم.) وقتی چشم گشودم دیدم در باغ سرسبز و زیبایی هستم. دختر زیبایی پیش من آمد و مرا به اتاقی برد، در آنجا سه دختر دیگر بودند زیباتر از خود او. دخترک پرسید: میتوانی بگویی که کدامیک از این سه دختر لکلک است؟ گفتم: نه. گفت: پس چشمانت را بیند و دست دراز کن و یکی از آنها را بگیر. من اینکار را کردم و یکی از آنها را گرفتم. دخترک گفت: این همان لکلکی است که تو را به اینجا آورده. من با آن دختر ازدواج کردم و زندگی خوب و خوشی داشتم. نمیدانم چند سال یا چند قرن گذشت که روزی به یاد همسر و فرزندانم افتادم. بعد به دختر لکلک اصرار کردم که مرا برگرداند تا احوالی از خانوادهام بپرسم. جواب داد: چندین قرن از آن زمان گذشته و آنها دیگر زنده نیستند. تمام این مدّت در نظر من به اندازه یک روز بود. به دختر لکلک اصرار کردم او به شکل لکلک درآمد و من به پاهایش آویزان شدم. مرا برداشت و آورد اینجا و خودش رفت. از هرکس سراغ زن و بچه هایم را گرفتم کسی زنم را نمیشناخت. اثری از خانه و کوچهمان باقی نمانده بود. معلوم بود سالهای زیادی از آن زمان گذشته است. من تنها و بیکس شدم. این است که صبحها به امید آمدن لکلک شاد و خندان به بالای مناره میروم و غروبها گریان پایین میآیم. حسن وردی خواند، لکلک حاضر شد و قاضی را با خود برد. حسن حکیم به خانه صاحب سگ سیاه رفت. داستان قاضی را برای او تعریف کرد. مرد گفت: روزی زیارت مکه رفتم و مدت مدیدی از خانه دور بودم. وقتی برگشتم، زنم آب آورد تا پایم را بشوید. یکی از پاهایم را شسته بود که ناگهان بلند شد و رفت. من با سگم او را تعقیب کردم. زن رفت توی غاری که چهل دزد در آن بودند. رئیس دزدان به زن من پرخاش کرد که چرا دیر آمده است. من در گوشه ای پنهان شده بودم و آنها را میدیدم و صدایشان را میشنیدم. بعد آنها به بستر رفتند و خوابیدند. من گردن سی و نه دزد را بریدم. زنم رئیس دزدان را بیدار کرد و گفت: بلند شو، شوهرم آمده الآن تو را هم میکشد. رئیس دزدان برخاست و با من گلاویز شد. در این میان زنم پای مرا گرفت و کشید. من به زمین افتادم. رئیس دزدان روی من افتاد و میخواست خفهام کند. سگم را صدا زدم آمد و گلوی رئیس دزدان را درید من بلند شدم و زنم را کشتم؛ بعد سگ با وفایم را برداشتم و به خانه برگشتم. برای همین وفایش، او را در بهترین جای خانه مینشانم. و زنجیر طلا به گردنش انداختهام. حسن به مرد گفت: بهتر است سگ را در حیاط نگه داری. جایی که برای او درست کردهای جای آدمی است نه سگ! صاحب سگ حرف حسن را قبول کرد. حسن حکیم نزد صاحب بوزینه رفت و داستان صاحب سگ سیاه را برای او تعریف کرد. صاحب بوزینه گفت: زمانی که جوانی بودم با دختر پادشاه ازدواج کردم. زنم را به خانه آوردم وقتی میخواستم وارد اتاق همسرم شوم، کلفتی که همراه زنم به آنجا آمده بود راه را بر من بست و گفت: تا با من هم بستر نشوی نمیگذارم به اتاق همسرت بروی. زنم صدای او را شنید و گفت: ای بوزینه کثیف بگذار شوهرم داخل شود. خدمتکار رفت و به زنم گفت: تو نه زنده خواهی بود و نه مرده و تا قیامت به همین شکل میمانی. نفرین هر دو گرفت، کلفت به بوزینهای تبدیل شد و زن من هم بی حرکت روی تخت ماند. سالها از آن روز میگذرد. حسن حکیم به مرد گفت: مرا نزد همسرت ببر. مرد او را آنجا برد. حسن حکیم وردی خواند. دختر حالش خوب شد و خندید. هر دو از حسن حکیم تشکر کردند. حسن حکیم یک ورق کاغذ اعلاء از صاحب بوزینه گرفت و به قصر شاه رفت. آنجا روی کاغذ چیزهایی نوشت. بعد آن را روی سر و قلب بیمار گذاشت. پس از چند دقیقه پسر پادشاه سالم و سرحال از بستر برخاست. پادشاه به حسن گفت: تاج و تختم را به تو میبخشم. حسن گفت: من احتیاج به چیزی ندارم. حکومت مال تو با عدل و بزرگواری بر مردم حکومت کن. این را گفت و ناپدید شد. «تو گویی هرگز نبود.» پادشاه هفت شبانه روز مجلس جشن و سرور بر پا کرد.